چهلودومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی خاقانی به خراسانیهها در قصاید خاقانی اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر نجمه درّی، عضو هیأت علمی دانشگاه تربیت مدرس چهارشنبه ۱۷ آذر در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
روح همیشهمسافر خاقانی هرگز در تنگنای زادگاهش، شروان، نمیگنجید. او همواره در آرزوی رفتن به سرزمینهای دیگر و دیدن و رسیدن به افقهای بازتر بود. مدتی به عِراق رفت و مدتی در بغداد زیست و مدتی در موصل و آسیای صغیر و... نزدیک به بیست سال پایانی عمرش را نیز در تبریز روزگار گذراند؛ اما بیش از هر کجا مشتاق زیارت کعبه بود و پس از آن رفتن به خراسان. دیدار خراسان در قصایدش بسیار بازتاب یافته است و خاقانی هرگز نتوانست خراسان را ببیند.
- خراسان عظیمی که کانون فرهنگی ایران آن روزگار بود
نجمه دری پس گفتن نکات بالا، سخنانش را با سرودن اشعاری از خاقانی آغاز کرد و گفت: خاقانی را تویی همه روز/ بازیچهنما و مجلسافروز؛ تو خستهی ماتم خراسان/ من بستهی دار ظلم شروان؛ تو راندهی آن طرف به وسواس/ کان مولد توست و مقصد راس؛ من ز آفت زاد و رود غمناک/ دل در تب گرم و دیده غمناک. این ابیات دردِ دلِ خاقانی است در مقدمهی تحفة العِراقین؛ دردِ دلی که انگار انعکاسش در تمام دوران زندگی خاقانی با او بوده است و در جایجای شعرش دیده میشود. تنگدلی و ناراحتیِ اینکه در شروان زندگی میکند و نمیتواند به خروسان خراسان که تعبیری است که خاقانی برای شاعران بزرگ خراسان بهکار میبرد، محلق بشود و همیشه در اشعارش از این محدودیت و معذوریتی که خاقان برای او فراهم کرده است مینالد و آرزوی رهایی از قفس شروان و پیوستن به خراسان با اوست. از همان اوان جوانی که به واسطهی عمویش به دربار معرفی میشود، حدود سن ۱۵- ۱۶ سالگی، این آرزو با او بوده است.
اما خراسانی که همهی ادیبان دوست داشتند در آنجا باشند و در کانون آن پرورش پیدا کنند، کجا است؟ خراسان عظیمی که کانون فرهنگی ایران آن روز، و البته امروز، محسوب میشود از همان دوران ساسانیان نامی سنتی برای کلیهی سرزمینهای شرقی تلقی میشده است.
- خراسان پرنعمتترین سرزمین ایران در دورهی ساسانیان
دری خاطرنشان کرد: ساسانیان سرزمین ایران را به چهار قسمت تقسیم کرده بودند که خراسان بزرگترین و شاید پُرنعمتترین آن بود. خراسان آن روز علاوه بر خراسان امروزی قسمتهایی از ترکمنستان و قسمتهایی از افغانستان را هم دربر میگرفت. حتی به عبارتی اگر خراسان تاریخی را در نظر بگیریم، قسمتهایی از ازبکستان، تاجیکستان، قزاقستان و قرقیزستان را هم شامل میشد. همهی اینها جزو قلمرو خراسانی به حساب میآمد که خاقانی دوست داشت به آن برسد و آنجا زندگی کند. فخرالدین اسعد گرگانی زیباتر از همگان خراسان را توصیف کرده است: زبان پهلوی هر کاو شناسد/ خراسان آن بُوَد کز وی خور آسد؛ خور آسد پهلوی باشد خور آید/ عراق و پارس را خور زو برآید؛ خراسان پهلوی باشد خورآیان/ کجا از وی خور آید سوی ایران. فقط کانون شعر و ادب بودن نبود که باعث جذابیت آن میشد. از گذشتههای دور و حتی در اسطورهها شاهد حضور پُررنگ خراسان هستیم. تیر افسانهای آرش به سوی خراسان پرتاب شد و سرزمینهای اشغالشدهی ایران را دوباره به ایران برگرداند. همچنین گنگدژ معروف در سرزمین خراسان است. بعد از اسلام، نخستین قیامهای استقلالطلبانهی ایران از سرزمین خراسان برخاست که معروفترین آن قیام ابومسلم خراسانی بود. خاستگاه طاهریان نیز که نخستین سلسلهی نیمهمستقل ایرانی بعد از اسلام بودند، از خراسان بود. گویا خراسان ملجایی بوده است برای کسانی که میخواستند دنبال مدینهی فاضله بگردند. شاعر زودرنج و عالیطبعی چون خاقانی هم بیش از دیگران دنبال این مدینهی فاضله بود. آنقدر هم زودرنج بود که خیلی بعید به نظر میرسد که حتی اگر به خراسان میرفت (که نتوانست برود) طبع کمالگرای او راضی میشد.
نکتهی دیگری که باید به آن بپردازم این است که به طور کلی توجه به شهرها در دیوان خاقانی خیلی خاص و متفاوت از اشعار دیگران است؛ طوریکه پژوهشگران تاریخ معتقدند که اگر ما به دنبال منبعی هستیم که بخواهیم تصوری از چگونگی زندگی انسانها در قرن ششم به دست بیاوریم، نباید دنبال منابع تاریخی باشیم بلکه بهترین منبعی که میتوانیم پیدا کنیم دیوان خاقانی است؛ بهویژه دربارهی مردم تبریز و شروان جزییترجزئیات زندگی در این دو شهر در شعر خاقانی آمده است. من ابیاتی از دیوان خاقانی استخراج کردهام که او خراسان را در مقابل شهرهای دیگر قرار داده است. تعداد شهرهایی که در مقابل خراسان قرار میگیرند ۱۰- ۱۲ شهر است. اول از همه عِراق و ری است. این دو جا نیز از کانونهای فرهنگی ایران بوده است. رفتن به عراق هم آرزوی خاقانی است، قبل از آن که ری را دیده باشد. هر دو شهر در ذهن او جای دارند؛ با این تفاوت که خاقانی ری را میبیند و از رازیان میرنجد و طبع کمالجوی او با دیدن ری ناخرسند میشود و میفهمد که ری آن شهری نیست که در طلبش بوده است. پس همهی چیزهایی که در رؤیاهایش دربارهی ری پرورده خراب میشود؛ ولی خراسان همچنان در شعرش به عنوان مدینهی فاضله و شهر آرمانی باقی میماند؛ چراکه نتوانسته بود به آنجا برود.
- خاقانی از دو شاعر بزرگ و ارجمند غزنین و خراسان نام میبرد
وی افزود: اگر به زندگی خاقانی دقت کنیم میبینیم که چنین فراز و فرودهایی در رابطهاش با اشخاص هم دیده میشود. افرادی در زندگی خاقانی مطرح میشوند و بعد از مدتی به دلایلی مورد هجو او قرار میگیرند؛ از جمله رشید وطواط که در خراسان بود و شاید روزی علت آرزوی سفر خراسان خاقانی هم او بوده است. وطواط چامهای ۳۱ بیتی برای خاقانی میسراید و میفرستد. خاقانی هم پاسخ میدهد و مکاتبات میان آن دو ادامه پیدا میکند؛ ولی در نهایت به هجو میان آن دو میانجامد که زیبا هم نیست. به هر حال، سفر به عراق و ری جزو آرزوهای خاقانی در جوانی بوده است؛ هرچند در نظر او عراق و ری راه عبور و گذر و مفری برای رسیدن به خراسان بوده است: من به ری عزم خراسان داشتم/ زان که جان بود آرزومندش مرا از جمله شهرهای دیگری که در شعر خاقانی آمده است، اصفهان است: ای خراسان تو را شهاب برفت/ ای صفاهان تو را جمال نمانْد که در مرگ جمالالدین اصفهانی و شهاب نامی در خراسان، سروده شده است. یا اینکه در مورد تبریز که شاعر گلایه میکند از حکمران آنکه چرا اجازه نمیدهد به خراسان برود: گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن/ بازِ تبریز به فرمان شدنم نگذارند. بازِ جایی شدن به معنای گسیل شدن است. یا اینکه خاقانی غزنین و خراسان را در کنار هم میآورد.
- شروان در نزد خاقانی بسیار منفور است
دری خاطرنشان کرد: خاقانی سعی میکند نام دو شاعر بزرگ و ارجمند غزنین و خراسان را بیاورد و بعد حس برتریجویی خود را نشان بدهد و بگوید که از آن دو بالاتر است. خاقانی در مدح اتابک قزل ارسلان میگوید: ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان/ چون گفتهی من رشک معزی و سنایی. در کنار اینها شروان را هم داریم که در نزد خاقانی بسیار منفور است با آنکه مولد او هم بوده است. خاقانی شروان را چنین وصف میکند: مشرب شروان ز نهنگان پُر است! یا اینکه به قول خودش در شروان برای او اهل دلی نمانده است: گر به شروانم اهل دل میمانْد/ در ضمیرم سفر نمیآمد؛ ور به تبریزم آب رخ میبود/ ارمنم آبخور نمیآمد؛ هرچه میکردم آسمان با من/ از در مهر درنمیآمد؛ هرچه میتاختم به راه امید/ طالعم راهبر نمیآمد شاعر ناراضی است چون هم دل و همزبانی در شروان ندارد. به طور خلاصه باید گفت که در شعر خاقانی شهرهای مختلفی در کنار خراسان میآید و همهی آنها در ذهن او جای دارند.
اما داعیهی سفر خراسان که در تمام مراحل عمر همراه با خاقانی بوده است، برای اولین بار در قصایدی دیده میشود که در سن ۲۲- ۲۳ سالگی سروده است. در این اشعار بسیار مایل به رفتن به خراسان است، اما به او اجازهی سفر نمیدهند. بعد از آن تا زمانی که به سفر ری میرود و بیمار میشود و مجدداً به شروان برمیگردد، اشعاری دارد که در ری نوشته شده است و در آنجا میگوید که به ری آمده تا عازم خراسان بشود، اما چنین اجازهای به او نمیدهند: چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند/ عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند. در بیتی از این قصیده میگوید: آری افلاک معالی است خراسان چه عجب/ گر بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند. ببینید خاقانی با آن عظمتی که دارد و همیشه خود را برتر از دیگران میداند چنان در آرزوی رفتن به خراسان است که میگوید که مگر من شیطانم که اجازه نمیدهند به آن افلاک بالا راه پیدا کنم؟ نهایتِ حزن شاعر را هم در این بیت میبینیم: از وطن دورم و امید خراسانم نیست/ که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند. قضیهی گم شدن استری که تمام کتابها و برخی نوشتههای خاقانی بر آن بود هم در این سفر ری اتفاق افتاد. همهی اینها شاعر را بسیار غمگین کرده بود. البته در یک دورهای اشارهای از خاقانی داریم که میگوید دیگر مایل به رفتن به خراسان نیست.
- چرا خاقانی یکباره از رفتن به خراسان دست میکشد
وی گفت: این مربوط به زمانی است که داعیهی سفر خراسان در او فرو مینشیند و آن درست در زمانی است که غُزها به خراسان حمله کرده بودند. سلطان سنجر حبس شده بود و امام محمد یحیی، ممدوح خاقانی و استاد بزرگی که همهی خراسان او را میشناختند، کشته شده بود. فقط در اینجا است که یکباره میبینیم خاقانی برای رفتن به خراسان سرد شده است. اما بعد از مدتی دوباره این داعیه در او دیده میشود. آنجا که قصیدهای دارد به مطلع: آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد/ وان نیل مکرُمت که شنیدی سراب شد. در همین شعر است که میگوید: ماتمسرای گشت سپهر چهارمین/ روحالامین به تعزیت آفتاب شد؛ آن کعبهی وفا که خراسانْش نام داشت/ اکنون به پای پیل حوادث خراب شد؛ عزمت که زی جناب خراسان درست بود/ بر هم شکن که بوی وفا زان جناب شد. این تنها جایی است که خاقانی با آنهمه علاقهای که برای رفتن به خراسان دارد (به این دلیل که خراسان کانون فرهنگی ایران بود و ممدوحان بزرگی در آن جا بودند و امنیت در آن جا بود)، یکباره با شنیدن چنان خبری از آرزوی رفتن به خراسان دست میکشد. البته بعد مکاتباتش را با پسر امام محمد یحیی شاهد هستیم. مثل این قصیده: رهروم مقصد امکان به خراسان یابم/ تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم.
در نهایت، اشعاری را میبینیم از خاقانی که آنها را احتمالاً در اواخر عمرش سروده است. این در زمانی است که هر دو سفر حجاش را انجام داده و نتوانسته است به خراسان برود و شِکوه میکند که چرا نتوانسته خراسان را ببیند: گفتم به ری مراد دل آسان برآورم/ زانجا سفر به خاک خراسان برآورم؛ ری دیده پس به خاک خراسان رسم چنانک/ حج کرده عمره بر اثر آن برآورم؛ ایزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم/ هر لحظه آهی از دل سوزان برآورم. فکر میکنم تمام غمی که در دل خاقانی بوده در همین بیت پایانی آمده است.
نظر شما